(+حوصله) این مطلب برای مخاطبان با حوصله است!

بچگی

تو این دنیا هر کسی جذب یه چیز میشه (تا حالا دنبالش نرفتم که ببینم واقعا چه چیزایی باعث میشه که اینجوری بشه ولی شاید یه وقتی برم دنبالش!) من وقتی دو یا سه سالم بود، چندتا چیز بود که برام خیلی جذاب بود. اوّلیش اسباب بازی بود(هنوزم هست!)، بعدیش تلویزیون(به طور خیلی ویژه کارتون). من عاشق دیدن کارتون بودم. یوگی و دوستانش رو خیلی دوست داشتم. یادمه یه لباسی هم داشتم که روش عکس یوگی و دوستاش بود و من عاشق اون لباس بودم. هنوزم اگه باشه و اندازم باشه می پوشمش! :D

همونطور که گفتم من اسباب بازی هام رو هم دوست داشتم. شاید یکم بیشتر از یوگی! وقت تلویزیون دیدن من جلو تلویزیون با اسباب بازی هام بازی می کردم و تلویزیون هم میدیدم. تا دیر وقت بیدار بودم و با اسباب بازی هام بازی می کردم. آخر سر خودم بودم که چراغ اتاق رو خاموش می کردم و می خوابیدم.

اگر یه وقت از کنار پارکی رد میشدیم و تاب و سرسره رو میدیدم امکان نداشت که راحت ازش بگذرم. بیشتر اوقات که نمیرفتم پارک گریه می کردم.

میدونید چرا؟ چونکه من عاشق بازی کردن بودم.


یکم بزرگ

اینا ادامه داشت تا زمانی که بابام برام یه Commodor 64 خرید. اون زمان همه یا آتاری داشتن یا سگا، ولی بابام برای یه Commodor 64 منم راستشو بخواید زیاد فرقی بین اینا قائل نمی شدم. بابام برای این Commodor 64 رو خریده بود که من با تکنولوژی آشنا بشم، برنامه نویسی یاد بگیرم و خودمو برای دنیا آینده آماده کنم. خب منم فقط دنبال بازی بودم.(البته اینجا جا داره که یه تشکر ازش بکنم، چون واقعاً این کارش روی مسیر زندگی من تاثیر داشت!)

سال سوم دبستان که تموم شد یه شب تابستونی وقتی برگشتیم خونه دیدم که روی میز تحریرمون یه کامپیوتره(البته اون موقع فرق کامپیوتر و تلویزیون زیاد برام ملموس نبود!) و از اونجا بود که من واقعا عاشق کامپیوتر شدم. عاشق بازی های کامپیوتری. این موقع بود که به خودم گفتم:"من باید یه بازی کامپیوتری درست کنم!"


از اوّل دبیرستان تصمیم جدی گرفتم که برم هر رشته ای که به بازی کامپیوتری مربوط هست. توی پیش دانشگاهی، به توصیه های مشاوره ام گوش نکردم و رشته صنایع انتخاب نکردم، چون انتخاب من مهندسی نرم افزار بود. این رشته به این معنی بود که میشه ساعت ها پشت کامپیوتر نشست و بازی کرد و بازی کرد و بازی کرد. یه کار دیگه هم می شد انجام داد: "بازی ساخت!"

وقتی رفتم دانشگاه تازه فهمیدم میشه با کامپیوتر کارهای دیگه ای هم کرد! مثلا برنامه ساخت. ساختن برنامه های برای من خیلی جالب بود. وقتی من برنامه ای رو درست می کردم، به این معنی بود که دارم یه کامپیوتر رو کنترل می کنم. اینجا باز گفتم:"من باید یه برنامه نویس بازی های کامپیوتری بشم!"

البته از همون موقع کار کردن با گرافیکش رو هم دوست داشتم. اگه وقتشو داشتم بعداً در مورد کاراهایی که توی دانشگاه انجام دادم بیشتر توضیح میدم.

وقتی دانشگاه رو ادامه دادم (با اینکه هنوزم از برنامه نویسی لذت می برم) ولی بازی سازی رو چیز دیگه ای می دونم.


شغل بازی سازی

از ترم 7 به دنبال شغل رفتم و تصمیم گرفتم که سر کاری برم. اوّلش زیاد مشخص نبود که می خوام چی کار کنم. بعد از ترم 8، با چندتا از دوستام تصمیم گرفتیم که بریم پروژه بگیریم و با هم کار کنیم. یکی از اونها بهم پیشنهاد داد که جایی رو می شناسه که می تونیم بدون دادن هیچ هزینه ای بریم و کار کنیم. بعد از صحبت با مسئول اون دفتر رفتیم اونجا و شروع کردیم به انجام کارهای مختلف از تولید application برای windows تا طراحی سایت و بازی سازی. البته اونجا فقط من بودم که می خواستم بازی سازی انجام بدم. با گذشت زمان تعداد اون افراد کم شد و بعد از حدود 10 ماه بدون اینکه پولی گیرمون بیاد از اونجا رفتیم.

برای دو یا سه ماه کاملاً از فضای بازی سازی و کلاً برنامه نویسی فاصله گرفتم و شروع به انجام بازاریابی شبکه ای کردم. اینجا یکی از مهمترین اتفاق ها افتاد. من فهمیدم که "بلد نیستم اجناسم را بفروشم!". پس شروع کردم به یادگیری فنون تجارت البته طولی نکشید که اولین پروژه ی بازی سازی بهم پیشنهاد شد.

یکی از دوستان قدیمی دانشگاه که یک سال قبل فارغ التحصیل شده بود با من تماس گرفت و گفت که کسی رو می شناسه که می خواد بازی کامپیوتری درست کنه. من هم بهش گفتم با اون فرد قرار بذاره تا صحبت کنیم.


ایشون یک خانم روانشناسی هستن که در زمینه ی کودکان کاشت حلزون کار می کنن.(این کودکان دچار یک نوع اختلال در حافظه ی کوتاه مدت هستن. اگه بازم اطلاعات خواستید بهتره که خودتون تحقیق کنید! شایدم بعدا حوصله کردم و خدوم یه مطلب کامل در این مورد نوشتم.). ایشون مجموعه ای از بازی هایی رو برای این نوع از کودکان کشف/ اختراع کرده بودن که باعث می شد مشکل اونها بر طرف بشه. ما یعنی من، محسن و عادل (این خیلی خوبه که هیچ کدوم رو نمیشناسید و یهو وارد داستان میشن! :)) ) سه نفری شروع به کار کردیم و اکثر بازی هایی که قرار بود برای این پروژه آماده بشن رو آماده کردیم. در آخر وقتی پروژه رو تحویل دادم، خانم دکتر(همون خانم روانشناس - ما تو گروهمون ایشون رو "خانم دکتر" میگیم) از من یه سوال پرسید و اون این بود:

- "حالا به نظر خودتون این بازی ها خوبن؟"

- "این بازی ها دقیقاً همونجوری پیاده سازی شدن که شما می خواستید ولی هیچ بچه ای وقتشو پای این بازی ها نمیذاره! چون مجموعه ای از بازی هاست و هیچ روند داستانی یا عامل جذابی توی این بازی ها وجود نداره!"

اون موقع هنوز با عبارت Juicy آشنا نبودم ولی به جاش می گفتم که سرگرم کننده نیستن. با ایشون تصمیم گرفتیم که کیفیت بازی ها رو بهتر کنیم.

پروژه وارد فاز دوم شده و قرار خیلی قوی تر و بهتر کار کنیم.


سعی کردم که خیلی خلاصه این مطالب رو بگم ولی وقتی میرم بالا منبر دیگه پایین نمیام! :D

طی گذشت تقریبا یک سال ما کارهای دیگه ای هم انجام دادیم که بعدا اگر حوصله شد براتون تعریف می کنم.